پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

دخترم روزت مبارک...

دختر نازنینم....فرشته مهربونم.... می خوام از قدیم ندیما برات بگم...از روزگاری که هنوز دلم نی نی نمی خواست ولی با دیدن هر دخترکی ضعف می کردم....از روزگاری که دلم نی نی خواست و تو آرزوهام یه دختر بور موفرفری تصور می کردم که همش صداش می زدم پری مامان  نازناز مامان...از روزگاری که خدا یه موجود کوچولو بهم هدیه داد و دیگه فکرشو نمی کردم که دختر باشه یا پسر....از شب قبل سونوگرافی که با بابایی شرط بستیم  من گفتم پسره و بابایی دختر ولی ته دلم یه دختر کوچولو مامان صدام می زد....از روزی که رفتم سونوگرافی و دکتر بعد از کلی کلنجار گفت:جنسیت:دختر!!و اشکهای من که همین جور بی اختیار سرازیر شد....       &n...
28 شهريور 1391

اندر احوالات 22 ماهگی!

فندق نمکی مامان                            22 ماهگیت مبارک عروسکم   این روزها با تغییرات و پیشرفت هایی که می کنی غافلگیرمون می کنی.از ادای کلمات سخت بگیر تا یاد گرفتن کارهایی که به نظر ما فهم و درک بالایی می خواد. الان دیگه خیلی کلمات رو میگی و جمله سازی 2 کلمه ای رو شروع کردی: این بابا منه...مامان مال منه...توپ چی شده؟...بابا ددر...مامان کوش؟... یکی از پیشرفتهای مهمت در این ماه یاد گرفتن رنگ ها بود.اصلا قصد یاد دادن نداشتم یعنی نمیدونستم چطوری باید مفهوم رنگ رو بهت...
27 شهريور 1391

چقدر عکس!!

خب دختر گلم....حالا که دخمل خوبی بودی و زود خوابیدی منم همت می کنم یه سری عکسای این چند وقت رو برات میذارم: و اما شروع می کنیم از شیطنت های جنابعالی!! اصولا این یه سبده به اسم سبد رخت چرک: مامانی دارم میرم کاری نداری؟؟ یوهوووو من ظاهر شدم........                                                                                                اینجوریه ...
17 شهريور 1391

بلا به دور عزیزکم

دختر مهربون من                                                                                                                 باورم نمیشه یه دخمل مهربونی مثل تو باشه که با دیدن هر نی نی کوچولویی آغوششو باز کنه و نی نی رو در بغل بگیره و با تمام وجود بهش محبت کنه و  در کنارش یه دخترها و پسرهایی هم باشن که با دیدن نی نی های دیگه حس تهاجم بهشون دست بده و به بچه ...
16 شهريور 1391

افسردگی بعد مسافرت!

طلا نازنازی من! انگاری مسافرت هفته پیش من رو مسخ کرده.با اینکه تا تونستی حرصم دادی ولی خب سفر به زادگاه اینقدر شارژم کرد که از وقتی برگشتیم زیاد دل و دماغ ندارم. حالا اصلاح کنم حرفمو دیگران بهم گیر ندن.شما کلا هیییچ وقت حرص نمیدی این ما هستیم که درکت نمی کنیم.(خب بهتر شد از خطر مرگ نجات یافتم!!) مگه از بچه ای که سرما خورده باید انتظار داشت غذا بخوره؟؟؟ مگه بچه ای که تو آپارتمان بزرگ شده با دیدن حیاط باید بیاد بشینه تو خونه؟؟ مگه از بچه ای که تا حالا دوچرخه سوار نشده میشه خواست که دوچرخه دیگرانو به زوووور نگیره؟؟   مگه بچه سوژه است که اگه تو مسافرت 6 روزه یه دونه عکس هم ازش نگیری باید بشینی غصه بخو...
8 شهريور 1391
1